سه ماهــه باردار بــودم !
همسرم و عده ای از بستگان می خواستند به سفر کــربلا بروند
و به خاطــر وضعیت من نمیخواستند مــرا با خود ببرند
اما بعد از اصــرارهای مکرر من راضــی شدند
با تحمل تمام سختــی های راه ،به کاظمیــن رسیدیم
اما به وحض ورود حالم بد شد و دل درد عجیبــی گرفتم
غروب به کــربلا رسیدیم و هشت روز بستــری بودم !
دکتر بعد از معاینــه گفت : به احتمال خیلی زیاد بچه مــُرده !
شب جمعــه بود، با علی اکبر(همسرم) به حــرم رفتیم
گوشه ای نشستم و با گریــه و زاری به آقــا گفتم
آقــا ، بچه ام تقصیــری نداشت
این من بودم که از عشــق شما پا در جاده ی خطــر گذاشتم
من شفای بچــه ام را از شما میخواهم و . . .
به اتاق خودمــان بازگشتیم و از خستگــی خوابم برد
در خواب بانوی بزرگــواری را دیدم که در کــنار
حــرم امام حسیــن علیه السلام به سراغم آمد !
بچه ای را که در آغوشش بود به من داد و گفت : بیا بچــه ات را بگیر!
سریعا از خواب پریدم و به دکتر مراجعــه کردم
و بعد از معاینه همه ی آنها انگشت به دهــان ماندند!
در روز 12 فروردین 1334 فرزندمــان به دنیــا آمــد
و نامش را محمد ابراهیم " همــت " گذاشتیم (!)
.

:: موضوعات مرتبط:
دل نوشته مذهبی ,
,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6